توی این چهار سال که تنها زندگی میکنم لحظه های خوب و بد زیادی رو تجربه کردمزندگی گاهی لحظه های تلخ و گاهی روزهای خوب نشونم داده.با همه سختی هایی که به دوشم گذاشته قوی شدم و تونستم روی پای خودم بایستم و از پسش بربیام به لطف خدا .با اینکه خیلی وقتا شاکیم ازش و دعوا میکنم باهاش اما همیشه شاکرم که مراقبمه و تنهام نمیذاره.

تو این مدت سعی کردم دلم رو کنترل کنم که جایی گیر نکنه نخ کش نشه.هوایی نشه.اما آدمهای احساسی خیلی بهشون سخت میگذره وقتی اینقدر کنترل کنن همه چیزو.گاهی حس میکنم خدا فقط منتظره ببینه یه چیزی حواستو پرت کرده سریع ازت دورش کنه .انگار قرار بر اینه که همه آدمها برای نموندن اومده باشن توی زندگی من.

یه مدت یه همراه خوب یه دوست صمیمی و وفادار کنارم بود که با همه محدودیت هاش با بودنش حالم خوب بوداما یهو درست وقتی که تمام و کمال بهش وابسته شده بودم تنهام گذاشت.

دوستای زیادی دارم .صمیمی و معمولی و رسمی.حالم با بودنشون خوبه اما دلم یه آرامش عمیق و یه وابستگی احساسی قوی میخواد یکی از جنس دلم که بیاید و نرود.اسم و عنوانش رو نمیدونم اما دلم یه تحول بزرگ میخواد.اما جرات نمیکنم به هیچ چیز و هیچ کس فکر کنم چون به محض تمرکز از دستش میدم

 

خسته م.روحم.جسممخدایا خودت راه نشان بده

گاهی ,میکنم ,زندگی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بزرگترین وبلاگ آموزش شنا زَرموزیک تغذیه گیاهان آکواریومی نقاشی ساختمان NLP زندگی سالم شرکتهای خدماتی شهرکرد کافی شاپ